محمّد بن ِ دوالپا
محمّد ابن ِ دوال پا
هوشمند ایرانپور ( مقاله از ایران )
افسانه های ِ قدیم می گویند در بیابان های ِ بزرگ و سوزان، حتا در برخی جنگل های ِ دوردست ، موجودی زندگی می کند به نام ِ دوال پا . دوال پا ها مردانی نحیف و به ظاهر درمانده بودند با پاهایی به لاغری ِ تسمه ( دوال ) که در کنار ِ جاده ها شل و بی رمق می افتادند یا دراز می کشیدند . وقتی مسافران که در قدیم اغلب تنها و پیاده سفر می کردند به آن ها بر می خوردند ناگهان می ایستادند و بعد که نزدیک تر می رفتند یکه می خوردند . پیرمردی را می دیدند پاره پوش و لاغر اندام ، با سر کوچک و ریش ِ تنک که با چشمان ِ نیمه باز و پر التماس به آن ها نگاه می کرد :
.... [مسافر : چه شده پدر جان ؟ در راه مانده ای ؟
( دوال پا حرفی نمی زند و فقط ناله می کند . )
مسافر : راهزن ها دارایی ات را برده اند ؟ حیوانات ِ درنده به تو حمله کرده اند ؟ من چه کاری برایت انجام دهم ؟
دوال پا : ( نالان ) دیگر نای ِ راه رفتن ندارم .... پیر شی جوان، من را تا زیر ِ سایه ی ِ آن درخت برسان ؛ بعدش برو که دست ِ خدا به همراهت ! ( و با دستش تک درختی را که قدری جلوتر است نشان می دهد .) ] ...
مسافر که می دید پیرمرد با این همه ناتوانی چه اندک توقع است با همه ی ِ وجود مردک را از جا بلند می کرد و قلمدوش می گرفت . اما .... سوار شدن ِ جناب ِ دوال پا همان و قفل شدن ِ تسمه ی ِ پاهایش به دور ِ گردن ِ مسافر ِ بدبخت همان !
...
سرانگشت
&
متن ِ کامل ( در کندوک )
در اصل ِ مأخذ
No comments:
Post a Comment